هستی به همین نفس هایم ! به همین هوایی که ششم را پر و خالی می کند !
هستی که اگر نبودی ؟! که اگر قصهء تو افسانه ای بود که خورشید سروده ؟!
پس چگونه نفس می کشم؟ و باران را برگونه هایم حس می کنم؟ خورشید روی چه حسابی طلوع میکند؟ و ماه با چه اندیشه ای می تابد؟
واگر نبودی واگر نیستی جواب پرستوهای مهاجر با کیست؟ پس صدای قدم های کیست که نیمه شب های شهر را در می نوردد؟ و آواز آشنایی زمزمهء لحظه هایش است ؟!
پس قاصدک از که می گفت آن آشنای غریبی که تنها سپیده معنای سلامش را می فهمد؟! و سواری که افق در نگاهش گم می شد؟
بودنت را در آسمان، نه! در همین زمین در کوچه های شب شنیدم، بوئیدم و احساسم در فهمش خود را پرپر کرد !
هستی به همین درختها که برگهای سبزشان حکایت تو را مینویسند !
هستی و بودنت تنها بهانهء زیستنم !
که اگر نبودی نبودم ! و نیستم اگر جواب تاریکی لحظه هایم را در روشنایی سلامت نشنوم !